محدثهمحدثه، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره
پیوند عاشقانمونپیوند عاشقانمون، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

محدثه عسل مامان و بابا

محدثه ماست ندیده

دختران فرشتگانی هستند  از آسمان برای پر کردن قلب ما با عشق بی پایان ا آخی دخترم تا حالا ماست  موسیر با چیپس نخورده بود به خاطر همین  دیگه نتونست  خودشو کنترل کنه  و از همه ی اعضاش برای  تند تر خوردن کمک گرفت  آخه می تر سید منو باباش همرو بخوریم و چیزی به اون  نرسه اما بر عکس شد.  با وجود خستگی زیاد مجبور شدم دخملی رو ببرم حموم چون اینقدر موهاش بوی ماست موسیر میداد که نمیتونستم تا صبح حضورشو کنارم تحمل کنم  ...
7 آذر 1392

وقتی محدثه لجباز می شود

هفته پیش 7صبح رفتم دانشگاه و ساعت 8 شب رسیدم  و طبق معمول  پنج شنبه ها شامو خونه مادر شوهرم موندیم بعد از شام اماده شدیم  که بیایم خونه اما طبق معمو ل همیشه محدثه خانم تشریف نمی اوردن  از ما اصرر به رفتن و از خانمی پا فشاری برای موندن اون وسط هم پدر شوهرم  همش میگفت بهش زور نگید و با رضایت ببریدش منم خیلی ناراحت شدم  و  با خود م گفتم مگه نمیبینی چقدر خستم دیگه رضایتو کجای دلم بزارم خلاصه  چند دقیقه ای با فکر عصبانییت از دست پدر شوهر گذشت و وقتی که دیدم بنده  خدا با اینکه چشماش از زور خستگی به زور بازه و چندین برابر خسته تر از من اما  همش دنبال راضی کردن محدثه اس به رفتن ب...
7 آذر 1392

تمارض

  با ارزش تر ازتو، توهستی که عشقت در قلبم غوغا به پا کرده قدم به قدم باتو،لحظه به لحظه در فکر تو ، عطر داشتنت، ماندن خاطره هایی که مرور کردن آن در آینده ای  نزدیک دلها را شادمیکند و رسیده ام به تویی که آمدنت رویایی بوده در گذشته هایم و رسیده ام به تویی که در کنار تو بودن عاشقانه ترین لحظه های زندگی ام است پایانی ندارد زندگی ام با تو آغاز دوباره ایست فردا در کنار تو فردایی که در آن دیروز را فراموش نمیکنم  آنگاه که با توام هیچ روزی را فراموش نمیکنم ا از صبح که بیدارشدم  محدثه هر چند یکبار پاشو میگرفت  و کلی ای و اوی میکرد منم خیلی نگران شدم و بعد از ظهر هم  همین قضیه دوباره تکرار ش...
6 آذر 1392

دلنوشته

روز اول که قدم های نازنینت را در وجودم نهادی دلم را لرزاندی و من دیوانه وار   منتظر آمدنت بودم تا اینکه پا به عرصه ی وجود نهادی...   و امروزتو را با تمام وجودم می ستایم زیرا که با آمدنت     بهترین نام دنیا را به من بخشیدی و من با تو طعم زیبای مادری را چشیدم...  نازنینم بهترین روزهای جوانیم را برایت سپری میکنم     بی آنکه به گذر عمرم نگاهی بیاندازم به امید فردایی روشن برای تو...   ...
2 آذر 1392

خوابیدن 92/8/29

داشتم توی نی نی وبلاگ وبلاگ های به روز شدرو چک میکردم و محدثه  هم داشت نقاشی می کشید چند دقیقه بعد دیدم محدثه نیست کلی  دنبالش گشتیم بالاخره باباش اونو  وسط مبل ها پیدا کرد که خوابیده بود  تازه گی ها علاقه خاصی به اینجا داره و از هر فرصتی استفاده میکنه و میره وسط   مبل ها و کلی ذوق می کنه     پیش از تو من کدامین ترانه خوشبخت زندگی را زمزمه میکردم؟ پیش از تو من انگار چیزی میان خواستن و داشتن ،چیزی میان  همهمه آدمها که دائم با منند ،چیزی میان این همه ساعت و  ماه و سال که طی کردم کم داشتم و مدام از خود میپرسیدم من چه چیزی کم دارم؟آخر میدانی پیش از تو م...
29 آبان 1392

کتاب های عسلی

میدونم که تا چند وقت دیگه هیچ اثری از کتابات نمی مونه پس تصمیم گرفتم عکس هاشونو   بزارم داخل وبلاگت   این کتابو من و بابایی پارسال توی نمایشگاه برات گرفتیم که برای هر بچه ای به اسم خودش چاپ میشد     اینم کتابچه پازلی که پدر جون از آلمان برات آورده بود     ...
28 آبان 1392

بیست و دومین ماهگرد عسلی

  محدثه جان عزیزم:   به خاطر قامت کوچک تو،در دست های بزرگ من به خاطر لب های بزرگ من،بر گونه های کوچک و لطیف تو    به خاطر مشت کوچک تو، به دور انگشت بزرگ من خدا را سپاس می گویم!! بهترینم بیست و دومین ماهگردد مبارک   اتفاقات مهم این ماه: دختر گلمو از شیر گرفتم   عزیز دلم کلمات رو کنار هم قرار میده مثلا میگه مامان شیر اخه من فدای تو برای دختری حتما باید قصه بگم تا بخوابه دخملی یه مریضی خیلی بد گرفت  رفتیم همایش شیر خوارگان حسین  دختر گلم دست راست و چپشو به طور کامل تشخیص میده   عزیز مامان رنگ ها رو بلده و اونارو نام می بره ...
28 آبان 1392

عکس های21ماهگی هستی مامان

عزیز دلم دیگه حرف زدنت کم کم داره کامل میشه البته هنوزم  حروفو جابجا ادا میکنی قربون حرف زدن خوشملت بشم. نمونه های از حرف زدن عسلی سوسک---------دوسک ترشی---------اوشی ادامس-------انانس نشستن-----نشین دلستر-------دیسی نماز----------ماز قند -------اند سلام-----تا مرسی---نرسی ...
27 آبان 1392

تاسوعا و عاشورا 92

امروز جمعه ٢٤/٨ بعد از ٤ روز از خونه عمورشید برگشتیم . عمو رشید عموی باباست و یه هیئت داره که هر سال ده روز اول محرم رو مراسم داره . ما هم امسال مثل هر سال رفتیم اونجا البته بدون حضور پدر جون و مادرجون اخه رفته بودن کربلا. اسی گلی و سارا ناناسه هم اونجا بودن اما شما دختر گلی مریض بودی و همش غر غر میکردی . روز تاسوعا رفتیم امام زاده خاتونیه باغ فیض اونجا به نیت سلامتی دختر مهربونم یه قلک که مال بچه های سرطانی محک بود گرفتیم امیدوارم در پناه امام حسین همیشه سلامت باشی   محدثه و سارا خانم (دختر عموی بابا)که شما بهش میگفتی سا           ...
27 آبان 1392